۱۳۸۹ آذر ۱۰, چهارشنبه

آسمان تو چه رنگ است امروز؟

چشمانش را بسته بود وبه مردی که تمام جوانی ونیروی قلبی اش را به باد داده بود نگاه نمی کرد. دیگر چیزی برای نگاه کردن نمانده بود. آنچه می بایست ببیند در این سالها دیده بود:
تو پیامبر زندگیم بودی اما چه پیامی برجای گذاشتی؟ من نه سال است مرده ام. امروزتنها جسم من را به دار آویختند...
سرت را به پائین انداخته بودی. هر چند نگاه ات دیگر دلم را نمی لرزاند، اما تعجبم از شرمی است که درپلکهای افتاده می دیدم؟ تو با وقاحت تمام سرنوشت مرا در چنگال خود داشتی. و هم اکنون در این لحظات واپسین بدون نگاه بامن وداع میگویی.
مردسالار...چرا چشمان ات را ازدیدن مرگ من محروم میداری؟ بازمثل همیشه نمیخواهی چیزی را ببینی؟ یا بهتر است نبینی؟ میترسی چشمان ات با من سخن گویند؟ وراز دلت را بر ملا سازند؟ یا بیم آن داری که چهره ام، عشق را به چشمان ات یاد آورد؟ که تاب از دست دهی؟ و فریاد زنی که شهلا من هنوز دوست ات دارم. شهلا مرا ببخش که نمیتوانم سهم عشق ام را در مردن ات بدهم؟
از چه می هراسیدی؟ ازمن؟ منکه میرفتم و فرصتی برای نگاه تو و سنجیدن عشق تو نداشتم. نگاه من بر تودیگر چیزی را تغییر نمیداد. اما نگاه تو،میتوانست هدیۀ کوچک یک عشق به یاد ماندنی باشد.
امروز چه میکنی؟ آیا تمام قرارهای ات را بهم میزنی ؟ حوصله بچه هارا نداری؟ آیا امروز تمام خاطرات مان به یادت خواهد آمد؟ لحظه های مان را؟ بوسه های مان را؟ که در آغوش ام لم میدادی. و صدای نفسهای ات را که آرام میشدند هنگامیکه ترا به نرمی نوازش می کردم. گویی که من آخرین پناهگاه تو بودم؟ چشمان ات، زمین ِ زیر پای ات را می نگریست ، تا آسمانی که مرا با خود می برد نبینی. راستی امروز چه میکنی؟ شاید در این سالها، تنها روز وتنها لحظه ایی که بمن اندیشیدی همین امروز درزمان رفتن من بود؟
من ترا با پرسش ها و نگاه شماتت گر تنها می گذارم. سهم خود را از زندگی گرفته ام وتقاص دوست داشتن را هر گونه که بودپرداخته ام. دریافتم که ترازوی عشق همیشه برابر نیست. و« دوستت دارم »عین واقعیت نیست. اما خوشحالم که واژۀ عاشق را به عشق فهماندم. نه تنها قلبم را که جان و زندگیم را در راه محبت نثار کردم. عشق به من وفادار بود و من به او.
زندان عشق وتمام مخلفات اش را بیش از هرعاشق ایرانی در قصه ها به جا گذاشتم .
زندگی نوین شما با مرگ من آغاز میشود. پایان سالها انتظار، سالها بی تابی ِ لحظه ایی که چهارپایه در زیر پای من سُر میخورد. تمام شد.
دیگر میتوان به خندۀ لاله های جوان امیدوار بود. منبعد با نیرویی که مرگ من برای شما می آورد، روزها آغاز میشوند.و قلبها آرامش می گیرند. و دستها از نفرین دست بر می دارند.
من اگر گریستم،اگر فریاد زدم از بی پناهی بود.از تنهایی یک زن...چون زن بود.
جسم من سرد وساکت و بی فریاد در صندوقی آهنین خاموش خوابیده است...
از تمامی زندان ها گریختم ...
من سالها دوستت داشتم تا باقی عمرت را درزیر نگاه نفرت بارهررهگذربسر کنی. چه سرانجامی در انتظار توست؟
پسرت میر غضب شد...از اینکه آمیزه های دینی اتان به او هم به ارث رسید . تبریک

چاپ شده در تاریخ دهم آذرماه هشتادو نه درکیهان لندن