۱۳۸۸ آبان ۶, چهارشنبه

آقای خرسندی بعد از انتخابات، در باره نمايش "هادی و صمد ده سال بعد"، عنکبوت گويا

من امشب برنامه شما را ديدم. کمی منتظر ماندم. اول اش فکر کردم که حرف های تکراری و به دنبال اش خنده های تکراری برای يادآوری است. اما ديدم که نه خير اين طور نيست. دريافتم بعد از ده سال هنوز در همان حرف های قديمی گير کرده ايد و ديگر جز همين تکرارها برای مان چيزی نداريد.

بعد از ده دقيقه رفتم برای خميازه. هر چند ياد بيست يورو که می افتادم چرتم پاره می شد و تقريبا بيست باری دل ام سوخت.
اما فکر ديگری که بيش از هر چيز مرا سوزاند. اين بود که فهميدم تنها خامنه ای، و تنها در انتخابات نيست که ملت ايران را بی شعور حساب کرده اند. شما و همکارتان نيز به همين نحو عمل کرده ايد. واقعا هيچ کس از شما انتظار نداشت که هيچ حرفی از کودتا نزنيد. درد ما رابه هيچ شمرديد! انگار نه انگار که اتفاقاتی رخ داده است. مطمئن بودم که شرح غم های تازه مردم را در نمايشی پرآوازه به تصوير خواهيد کشيد. ما که بعد از انتخابات ديگر لبخندی بر روی لب های مان نبود و دل گرفته آمده بوديم تا بلکه حرف های دل مان را به شکل ديگری از شما بشنويم، تا مگر تحمل اين رنج آسان شود؛ سرخورده تر برگشتيم و از روی تعارف به حضار بی گناه که قربانيان سئانس بعدی شما بودند چيزی نگفتيم. حالا ده دقيقه زودتر يا ديرتر چه فرق می کرد، در هر حال آن ها هم مثل ما می سوختند.

همان بهتر که فقط شعر بگوئيد. برای ما بی خطرتر و کم هزينه تر است.

انگار بيش تر آمده بوديد از مخالفت خودتان با رنگ جديد ايران بگوئيد. هر چند هيچ معلوم نيست که اين رنگ همچنان سبز بماند. شايد هم بپلاسد و خشک شود.
چيزی را که شما نفهميديد اين است که اين فقط سبز موسوی نيست و نبوده. سبز برای مردم ايران يعنی از خون و جنگ و نفرت بيرون رفتن. يعنی جوانه زدن. نه اسلام سبز. اين سبز، اميد مردم ايران است که هر روز رنگ می بازد و باز از نو رنگ می گيرد.
آن شب، اولش واقعأ حرص می خوردم که چرا مردم فيلم می گيرند و چرا ادب و احترام را به شما ادا نمی کنند. اما پس از آن که تنها نفر سالن دوربين اش را خاموش کرد متوجه شدم که او هم فهميده که اين حرف ها را در ضبط قبلی دارد. وحشت شما هم که تمام مدت مردم را می پائيديد از همين بود که ما ويدئوها را مقايسه کنيم و ببينيم که حرف ديگری نداريد. درست مثل جنگ مردم با دولت که از هر چه فيلم و موبايل هست می ترسد.

آقای صياد؛ اين حرف ها که روزی پايه و اساس شهرت شما شد، ديگر قديمی و بيش از حد خسته کننده است. چهل سال است همين ها را می گوئيد و ايده ی جديد ديگری نداريد. حقيقتأ خيلی روی سن خسته کننده ايد. نمی دانستم که ذهن شما دو نفر ديگر از ميرزا و نرگس و قوچعلی و ليلا فراتر نمی تواند برود. اين ها مال قبل و برای آگاه کردن مردم بود. نمی دانيد که مردم حالا ديگر بيش از اين می دانند و می فهمند؟ چه اميدی به دل مردم داديد...! شايد آقای صياد از پيری و يا شايد هم از سيری به صيغه شدن ليلا تن دهد. گمان می بردم که بی شک ليلا، ندای زنان را رهبری خواهد کرد و صمد از آقايی اش به زندان خواهد افتاد و صدای هورا سالن را به لرزه خواهد انداخت.... چه طنزها که نمی شد برای زندان صمد ساخت؟! اما نه، آقای صياد هنوز برای حفظ شهرت اش می بايست سر از تنبان قوچعلی و تخت خواب صيغه ای ليلا... درآورد.
آقای صياد؛ هنوز در پی تنبه مردم از انقلاب هستيد؟ که خاک توسری کردند؟ يعنی در آبادی شما نه رای گيری شده و نه تقلب؟
اگر مکث های طولانی در لابلای حرف های تان را حساب کنيم، از يک ساعت و نيم برنامه، تقريبأ نيم ساعت اش انگار آنتراکت بود که باز هم شايد به حساب اين که مردم نمی فهمند گذشته ايد. چه اشکالی دارد، حالا که انتخابات را تا دسته به ما انداختند شما چرا برنامه تان را به ما نياندازيد....؟
شايد همان صيد آقا بتواند سناريويی بنويسد که بيشتر لياقت اصغر آقا را داشته باشد. شايد هم برای نسل جديد صيد اصغر آقا بيشتر لازم باشد تا صيد مردم دور از وطن.

هر چند ما نخنديديم. اما شما حداقل بعد از اين که به ريش ما خنديديد، کمی هم شهرت از دست رفته اتان را مرور کنيد.
بدم نمی آيد اگر برنامه بعدی جواب اين نامه باشد. کمی از کسلی در خواهيم آمد.
سفر خوش!

عنکبوت گويا



خدمت تمام دوستان میرسانم که این مطلب در تاریخ ششم آبان ماه در بخش مقالات ونظرات گویا نیوز چاپ شده است

۱۳۸۸ مهر ۲۳, پنجشنبه

خـــــــــا ک ِ خـــــــــــوب

عاشقانه بوطن خیره شده ایم .... سرزمین مادری ..... ، همیشگی ما .....، رهایی تو ....، ایران ، بسته به خون ماست .....

اینک صدایی دیگر ، صدای بیداری ، چشمان هشیاری ،

صدایی رساتر از هر صدای استبدادی ..... صدای انعکاس تیر به سهراب اعرابی .....

قصه ، قصۀ شهامت و جوانی است .... قصۀ اسارت و قتل و زنجیر .... درون میله های بلند و پیچیده .....

ایران ِ فراموش شده ؛ من فراموشت نکردم و بیادت تمام روز های زندگیم را گذراندم .چشمانم را بستم تا بار دیگر روحم بتواند در تو سفر کند ....


باید بنویسم . از سینۀ پر دردم که از شهرم دور افتاده ام .در و دیوار شهر فریاد میزند . میدانم که میبایست در درون خیابانهای آنجا بدنبال آنچه دیگران میخواهند می دویدم . کویر درونم ، سکوت مبهمی از درماندگی و دوری من از وطن است .

میبایست که این دل ِ شیدای ایرانی برای آن نقطۀ دور کاری کند. حرکتی ، حرفی ، تا عشق آتشینم را بدینسان بپایش بریزم .

اینجا نشسته ام و آرزویم بودن در آنجاست . هیچ چیز ، هرگز نه روزم را و نه روزگارم را شاد نخواهد کرد مگر پا برهنه در کوچه های شهرم راه بیافتم تا گرمی زندگی را از زمین مادری ام بستانم .

مرده ایی که هر روز در من چشم باز میکند تا از تاریکی بگریزد و بسختی تا شب سیاه همراهیم می کند ، هنگامی شادی حیات خواهد یافت که مرا در آن فضا باز یابد .
نوشته : عنکبوت گویا
آدرس ایمیل :allamehdahr@hotmail.com

۱۳۸۸ مهر ۲۲, چهارشنبه

بنام خدا
با این جمله وب لوگ را آغاز میکنم : در جامعه ایران معاصر ، نه تنها صادق هدایت که پیشگام و آغاز گر داستان نویسی نوین ایران و پژوهش در فرهنگ توده بود ، بلکه دیگر نویسندگان و شاعران و هنرمندان آزاده و ناوابسته نیز هیچ گاه روزگار خوشی نداشته اند و به گفتۀ نیمایوشیج « هر کس در این راه گام بر می گذارد ، ناگزیرست که پیشاپیش مقام شهادت را بپذیرد » دستگاههای قلم شکنی و دهان دوزی و اندیشه سوزی سیاه تر و ننگین تر از آن است که بتوان با نام حقیقی خود آنچه مغز را میسوزاند عنوان کرد